فانوس
شب بود و سکوت... پنجره ی اتاق دخترک باز بود. ماه همیشه از بیرون شیشه دخترک را تما شا می کرد. اما انگار ماه نیز مثل دخترک غصه داشت! دخترک سر به بالش گذاشت... . . . اشک از چشمانش سرازیر شد. سالها بود که دلش بیقراری می کردو ترس و اظطراب میهمان شبانه ی او بود. صدای بغض وزمزمه این سکوت را می شکست... او داشت با خدا حرف می زد... گوش کن تو هم می شنوی... . . . خدایا خسته شدم نا امیدم نکن ...! نسیم خنکی که از پنجره به درون اتاق می وزید موهای دخترک را برای همدردی نوازش می کرد. ماه که همیشه دختر را سالها با این حال دیده بود دیگر طاقت نیاورد... آرام آرام بدون اینکه کسی متوجه شود خود را به زمین رساند. دخترک با گریه به خواب رفت. بهترین وقت بود ماه او را به آسمان ببردو حقیقتی را متوجه او سازد. . . دخترک مرد با ایمان و خوش سیمایی را دید که به خاطر نداشتن چشم اشکی بر روی گونه هایش جاری شد. . . دخترک طاقت دیدن نداشت سرش را برگرداند و به جای دیگری نگریست. پسرکی که چشم داشت ولی حیا نداشت و بغض گلویش را می فشرد. دخترک نگاهش را به جای دیگری دوخت. اینبار زن با حیایی را دید که به خاطر نداشتن یه لقمه نان حلال تاب وتوان نداشت. دخترک خسته شده بود دیگر تاب دیدن نداشت... . سعی کرد نگاهش را به جا ی دیگری بیندازد اینبار مرد ثروتمندی را دید که پول داشت ولی ایمان نداشت... کمی آنورتر... مردی را دید که ایمان داشت ولی عمل نداشت باز هم کمی آنورتر... پسرکی که عمل داشت ولی پدر ومادر نداشت . . .دختری که پدر و مادر داشت ولی لیاقت نداشت ماه طبق معمول از تاریکی و دردهای شبانه خسته شده بود. خورشید را برای اینکه کمی تنها باشد و با خود خلوت کند صدا زد. دخترک ما بیدار شد اما حقیقتی وجود او را فرا گرفته بود و دیگر درد و اندوهی را حس نمی کرد... وآن... دوست عزیز ادامه ی این داستان را دوست دارم تو نظر دهی. منتظرم با سپاس
www . night Skin . ir |